دخترک ازبین ادم هایی که درخیابان بودندباعجله گذشت وبالاخره به باجه بلیط فروشی که خلوت بودرسیدباخوشحالی دستانش را بهم زدراه زیادی را برای رسیدن به انجا طی کرده بودروی انگشتان پایش ایستادتاقدش به باجه برسدوبگوید اقایه بلیط میخواستم
مردعبوس وخسته ازکارروزانه نگاهی به چهره کثیف دخرکوچک انداخت برای کجا؟
-جهنم.
مردعصبانی شد: خداشمارابه جهنم هم راه نمیدهد.دخترک جاخوردلب ورچید واهسته گفت: امااوچیزدیگری گفت مردکنجکاوشد :کی؟
-شیرینی فروش وقتی میخواستم برای برادرم چندشیرینی ببرم اونگذاشت وگفت خدامرابه جهنم میبرد.پسرک توی کوچه گفت جهنم جاییست که همه مامیرویم گفت انجا انقدرگرم هست که دیگرشب هاازسرمانمیلرزیم اوگفت بلیط جهنم رایگان است حالامن امده ام تا بلیط انرا بگیرم .مرد اشک هایش راپاک کردوگفت: برگردبیش پدرومادرت
-پدرم؟مادرمیگویدبیش خداست شاید درجهنم است مادرم هم انقدرمریض است که دیگر نمیتواندکارکند.
مردپولی درپاکتی گذاشت :بیادخترجان به مادرت بگو این را خدا داده.
دخترک پاکت راگرفت وبازهم گفت من آن بلیط رامیخواهم آخرخانه ماخیلی سرداست. مردبرای ارام کردن دخترک گفت ماهمه منتظربلیط خداهستیم وقتش که بشودخودش دنبالمان میاید
دخترک آهی کشیداگر همه به انجابروید انجابرمیشود. مردلبخندی زد وگفت : انجابرای همه جاهست حالابروکه دارد شب میشود.
دخترک رفت ومردازبشت شیشه به ان جسم کوچک نگاه میکرددیگر حتی تلاشی برای پاک کردن اشک هایش نمیکردبی شک خاطره دختری که بلیطی برای جهنم میخواست هیچوقت ازذهنش پاک نمیشود
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب